مظلومیت امام عصر(عج) از زبان خود آن حضرت

تصویر حاج محمدعلی فشندی

مرحوم حاج محمد علی فشندی می­گوید :

در مسجد جمکران قم ، اعمال را به جا آورده بودم و با همسرم می­آمدم . دیدم آقایی نورانی داخل صحن شده­اند و قصد دارند به طرف مسجد بروند . با خود گفتم : این سید نورانی در این هوای گرم تابستان ، از راه رسیده و تشنه است ؛ ظرف آبی به دست ایشان دادم ، پس از آشامیدن ، ظرف آب را پس دادند . گفتم : آقا شما دعا کنید و فرج مولایمان امام زمان ارواحنا فداه را از خدا بخواهید تا امر ظهور نزدیک شود . فرمودند...

به ادامه مطلب بروید...


ادامه نوشته

رمان های ایزاک آسیموف!

با فرارسیدن تابستان و فراغت از درس و مدرسه و دانشگاه ، داشتن یک سرگرمی مناسب ضروری به نظر می رسه و چه بهتر از کتاب خواندن!مخصوصا اگه این کتاب ها رمان های ایزاک آسیموف باشه!

بفرمایید دانلود کنید:


نام کتابنویسندهموضوعحجمدریافت فایل
به کجا می رویم؟آیزاک آسیموففانتزی5.68 MBدانلود
الهه انتقامآیزاک آسیموففانتزی11.3 MBدانلود
باشگاه معماآیزاک آسیموففانتزی2.88 MBدانلود
بنیاد کهکشانی و زمینآیزاک آسیموففانتزی4.93 MBدانلود
دنیای رباتهاآیزاک آسیموففانتزی4.16 MBدانلود
گردش زمانآیزاک آسیموففانتزی1.51 MBدانلود
غارهای پولادیآیزاک آسیموففانتزی3.29 MBدانلود
قلوه سنگی در آسمانآیزاک آسیموففانتزی2.72 MBدانلود
گذشته مردهآیزاک آسیموففانتزی2.49 MBدانلود
جنگ امپراتوری کهکشانهاآیزاک آسیموففانتزی2.45 MBدانلود
جاذبه و جادوآیزاک آسیموففانتزی1.67 MBدانلود
جدائی گراآیزاک آسیموففانتزی268 KBدانلود
لبه بنیاد کهکشانیآیزاک آسیموففانتزی5.15 MBدانلود
خدایان همآیزاک آسیموففانتزی3.44 MBدانلود
کودک زمانآیزاک آسیموففانتزی4.52 MBدانلود
المپیک کهکشانهاآیزاک آسیموففانتزی2.48 MBدانلود
پیشبرد بنیاد کهکشانیآیزاک آسیموففانتزی4.27 MBدانلود
راهزنان سیارکهاآیزاک آسیموففانتزی1.64 MBدانلود
رویای رباتهاآیزاک آسیموففانتزی3.22 MBدانلود
سفر معجزه آساآیزاک آسیموففانتزی2.49 MBدانلود
سفر شگفت انگیزآیزاک آسیموففانتزی3.25 MBدانلود
سرآغاز بنیاد کهکشانیآیزاک آسیموففانتزی5.14 MBدانلود
سیاره محکوم به نابودیآیزاک آسیموففانتزی2.42 MBدانلود
ستارگان همچون غبارآیزاک آسیموففانتزی2.92 MBدانلود
شبح خورشیدآیزاک آسیموففانتزی1.71 MBدانلود
شب مرگآیزاک آسیموففانتزی458 KBدانلود
شبانگاهآیزاک آسیموففانتزی487 kBدانلود
سقوط امپراتوری کهکشانهاآیزاک آسیموففانتزی2.29 MBدانلود
ظهور امپراتوری کهکشانهاآیزاک آسیموففانتزی2.97 MBدانلود

داستان نامه

با سلام خدمت شما یاران همیشگی وبگاه امام منجی

در این پست داستان زیبایی را برای شما عزیزان آماده دانلود کرده ایم که امیدواریم آن را دانلود کرده و لذت ببرید.

http://s3.picofile.com/file/7661246341/Download.gif

حاج مرشد و خوابش...

حاج میرزا احمد عابد نهاوندی مشهور به حاج مرشد چلویی، شاعر متخلص به «ساعی» و از عارفان معاصر بود که حدود نود سالگی در سال ۱۳۵۷ در تهران درگذشت. وی در بازار تهران جنب مسجد جامع، آشپزخانه داشت و برای عموم سخنرانی‌های هفتگی برپا می‌کرد.

یکی از مطالب بسیار مهمی که جناب مرشد در مورد آن صحبت می‌کند «اسرار و رموز عشق واقعی» است...

ادامه نوشته

شوخ طبعی پیامبر


خرما با هسته!
نشسته بودند دور هم خرما می خوردند. هسته خرماهایش را یواشکی 
می گذاشت جلوی علی. بعد از مدتی گفت:...


ادامه نوشته

ا گرنمی آمدم




هنوز بسم الله را تمام نکرده بود که صدای ناله عجیبی همه

را متعجب کرد. به سرعت از مسجد بیرون دوید. مردم هم به دنبالش. بیرون

که رسیدند، دیدند...

 

ادامه نوشته

وقتی شیطان به نماز دعوت می کند (داستان کوتاه و عبرت اموز)

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در مسجد بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.

مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد!

او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.

در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))، از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند.

همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.

مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود. مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند؟؟

مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد. شیطان در ادامه توضیح می دهد:

((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.)) وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید…

من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید. بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم…

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در مسجد بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.

مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد!

او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.

در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))، از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند.

همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.

مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود. مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند؟؟

مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد. شیطان در ادامه توضیح می دهد:

((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.)) وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید…

من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید. بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم…

 


مرد و شیطان

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه ی خدا (مسجد) بخواند. لباس پوشید و راهی خانه ی خدا شد. در راه به مسجد، مرد زمین خورد  و لباس هایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد وبه خانه برگشت. مرد لباس هیش را عوض کرد و دباره راهی خانه ی خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجددا زمین خورد!  او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباس هایش را عوض کرد و راهی خانه ی خدا شد. در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. مرد پاسخ داد:" من دیدم شما در راه مسجد دوبار به زمین  افتادید"، از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد اول ازاو به فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ به دست درخواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند. مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و...(به ادامه مطلب بروید.)

ادامه نوشته

ما شیعه ایم یا محبــــــــ؟

در تفسیر امام حسن عسکری (علیه السلام) حدیثی وارد شده است که آن را ابو یعقوب یوسف بن زیاد و علی بن سیار روایت کرده اند، این دو بزرگوار می گویند:

« شبی در خدمت امام عسکری(ع) بودیم- در آن زمان حاکم آن سامان نسبت به امام (ع) تعظیم می کرد و اطرافیان او نیز احترام می نمودند- ناگهان حاکم شهر از آنجا عبورش افتاد و مردی دست بسته همراه او بود او امام(ع) را که در بالای خانه قرار داشت و از بیرون مشاهده می شد دید، همینکه چشمش به آن حضرت افتاد به خاطر احترام از مرکب پیاده شد.
امام عسکری(ع) فرمود: به جای خود برگرد، و او در حالی که تعظیم می کرد به جای خود یعنی روی مرکب برگشت و عرض کرد: ای فرزند رسول خدا این شخص را امشب کنار یک دکان صرافی گرفته ام به گمان اینکه می خواسته راهی به دکان باز کند و از آن سرقت کند.
همین که خواستم او را تازیانه بزنم- و این روش من است متهمی را که دستگیر می کنم پنجاه تازیانه می زنم تا تنبیه او باشد و بعد از آن جرم بزرگتری مرتکب نشود- او به من گفت: از خدا بترس و کاری که باعث خشم خداوند می شود انجام نده، من به راستی از شیعیان علی بن ابی طالب و شیعه این امام بزرگوار پدر کسی که به امر خدا قیام می کند می باشم.

ادامه نوشته

۱۳۶ داستان خواندنی از تاریخ ایران و جهان

کتاب داستان

نام کتاب :  ۱۳۶ داستان خواندنی از تاریخ ایران و جهان

نویسنده : علی سپهری اردکانی

زبان کتاب :  فارسی

تعداد صفحه :  ۱۱۳

قالب کتاب : PDF

توضیحات :  این کتاب شامل ۱۳۶ داستان کوتاه جالب، خواندنی و عبرت آموز از تاریخ این و جهان میباشد. خواندن این کتاب جالب را به همه علاقمندان به مطالعه توصیه میکنیم.

دانلود دانلود رایگان(حجم : 578 کیلوبایت)

صد داستان عبرت آموز در ۱۰۱ صفحه

نام کتاب : صد داستان عبرت آموز در ۱۰۱ صفحه

نویسنده : امیر

زبان کتاب :  پارسی

تعداد صفحه :  ۱۰۱

قالب کتاب : PDF

توضیحات : مردی مقابل گل فروشی ایستاد. او می‌خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود. وقتی از گل فروشی خارج شد٬ دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می‌کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می‌کنی؟ دختر گفت: می‌خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است. مرد لبخندی زد و گفت: با من بیا٬ من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می‌خرم تا آن را به مادرت بدهی. وقتی از گل فروشی خارج می‌شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت: می‌خواهی تو را برسانم؟ دختر گفت: نه، تا قبر مادرم راهی نیست! مرد دیگرنمی‌توانست چیزی بگوید٬ بغض گلویش را گرفت و دلش شکست. طاقت نیاورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد! شکسپیر می‌گوید: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می‌آوری، شاخه ای از آن را همین امروز بیاور

دانلود دانلود رایگان(حجم : 883 کیلوبایت)

حرف امام حجت است!

امام(ع) گفتند: عبدالله محمد را می‌کشد. پسر هارون برادرش را. باور نمی‌کردیم. عبدالله در خراسان بود و محمد در بغداد. روزی که سر محمد به فرمان مأمون از بدن جدا شد، یادمان آمد از حرف امام(ع)، یادمان آمد که حجت خداست.

* عیون اخبارالرضا، ج 2

استجابت دعا

یک کشتی در یک سفر دریایی در میان طوفان در دریا شکست و غرق شد و تنها دو مرد توانستند نجات یابند و شنا کنان خود را به جزیره کوچکی برسانند. دو نجات یافته هیچ چاره‌ای به جز دعا کردن و کمک خواستن از خدا نداشتند. چون هر کدامشان ادعا می کردند که به خدا نزدیک‌ترند و خدا دعایشان را زودتر استجابت می کند، تصمیم گرفتند که جزیره را به دو قسمت تقسیم کنند و هر کدام در قسمت متعلق به خودش دست به دعا بردارد تا ببینند کدام زودتر به خواسته‌هایش می رسد.
نخستین چیزی که هردو از خدا خواستند غذا بود. صبح روز بعد مرد اول میوه‌ای را بالای درختی در قسمت خودش دید و با آن گرسنگی اش را بر طرف کرد. اما سرزمین مرد دوم هنوز خالی از هر گیاه و نعمتی بود.
هفته بعد دو جزیره نشین احساس تنهایی کردند.مرد اول دست به دعا برداشت و از خدا طلب همسر کرد. روز بعد کشتی دیگری شکست و غرق شد و تنها نجات یافته آن یک زن بود که به طرف بخشی که مرد اول قرار داشت شنا کرد. در سمت دیگر مرد دوم هنوز هیچ همراه و همدمی نداشت.
بزودی مرد اول از خداوند طلب خانه، لباس و غذای بیشتری نمود. در روز بعد مثل اینکه جادو شده باشه همه چیزهایی که خواسته بود به او داده شد. اما مرد دوم هنوز هیچ چیز نداشت.
سرانجام مرد اول از خدا طلب یک کشتی نمود تا او و همسرش آن جزیره را ترک کنند. صبح روز بعد مرد یک کشتی که در قسمت او در کناره جزیره لنگر انداخته بود پیدا کرد. مرد با همسرش سوار کشتی شد و تصمیم گرفت جزیره را با مرد دوم که تنها ساکن آن جزیره دور افتاده بود ترک کند.
با خودش فکر می کرد که دیگری شایسته دریافت نعمتهای الهی نیست چرا که هیچ کدام از درخواستهای او از طرف پروردگار پاسخ داده نشده بود. هنگامی که کشتی آماده ترک جزیره بود مرد اول ندایی از آسمان شنید:
چرا همراه خود را در جزیره ترک می کنی؟ مرد اول پاسخ داد: نعمتها تنها برای خودم است چون که من تنها کسی بودم که برای آنها دعا و طلب کردم، دعاهای او مستجاب نشد و سزاوار هیچ کدام نیست.
آن صدا سرزنش کنان ادامه داد: تو اشتباه می کنی او تنها کسی بود که من دعاهایش را مستجاب کردم وگرنه تو هیچکدام از نعمتهای مرا دریافت نمی کردی!
مرد پرسید: به من بگو که او چه دعایی کرده که من باید بدهکارش باشم؟
او دعا کرد که همه دعاهای تو مستجاب شود.

برگرفته از سایت آقای آخوندی

جنید بغدادی و بهلول

داستانک – بهلول ۳

آورده اند که شیخ جنید بغداد به عزم سیر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او. شیخ احوال بهلول را پرسید. گفتند او مردی دیوانه است. گفت او را طلب کنید که مرا با او کار است. پس تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند...

ادامه نوشته