می دوید تا شیطان را از خود دور کند

راوی:خلبان آزاده تیمسار اکبر صیاد بورانی-برگرفته از کتاب پرواز تا بینهایت

در دوران تحصیل در آمریکا ، روزی در بولتن خبری پایگاه ((ریس)) که هر هفته منتشر می شد ، مطلبی نوشته شده بود که توجه همه را به خود جلب کرد ، مطلب این بود:

((دانشجو بابایی ساعت 2 بعداز نیمه شب می دوید تا شیطان را از خود دور کند.))

من و بابایی هم اتاقی بودیم . ماجرای خبر بولتن را از او پرسیدم ، او گفت: چند شب پیش بی خوابی به سرم زده بود . رفتم میدان چمن پایگاه و شروع کردم به دویدن. از قضا کلنل((باکستر)) فرمانده پایگاه با همسرش از مهمانی شبانه برمی گشتند. آنها با دیدن من شگفت زده شدند.کلنل ماشین را نگه داشت و مرا صدا زد.نزد او رفتم.او گفت: در این وقت شب برای چه می دوی؟

گفتم:خوابم نمی آید خواستم کمی ورزش کنم تا خسته شوم.گویا توضیح من برای کلنل قانع کننده نبود . او اصرار کرد تا واقعیت را برایش بگویم.به او گفتم: مسائلی در اطراف من می گذرد که گاهی موجب می شود شیطان با وسوسه هایش مرا به کناه بکشاند و در دین ما توصیه شده که در چنین مواقعی بدویم ویا دوش آب سرد بگیریم .

آن دو با شنیدن حرف من ، تا دقایقی می خندیدند ، زیرا با ذهنیتی که نسبت به مسائل جنسی داشتند نمی توانستند رفتار مرا درک کنند.

هر که درجه اش بالاتر است پاسخش را میدهید!

راوی:سرهنگ ولی الله کلاتی-برگرفته از کتاب پرواز تا بینهایت

در آذرماه 1362 سرهنگ بابایی ، که تا آن زمان پست فرماندهی پایگاه اصفهان را عهده دار بودند ، به سمت معاونت عملیات نیروی هوایی منصوب شدند و به همین خاطر به تهران انتقال یافتند. ایشان در زمان تصدی فرماندهی پایگاه ، به کارگران کمک و مساعدت فراوان می کردند . هنگام خداحافظی ، به من ، که در آن زمان مسئولیت پشتیبانی پایگاه را به عهده داشتم ، سفارش کردند که از وضع آنها غافل نباشم و مبلغی را که به عنوان کمک به کارگران می دهم یادداشت کنم تا رد فرصت مناسب به بنده بپردازند. از آن پس هروقت از تهران به بنده تلفن می کردند ، می گفتند :

- به سروان کلاتی بفرمایید مشت علی نقی با شما کار دارد.

((مشت علی نقی)) نام یکی از کارگران پایگاه بود و ایشان هربار نام یکی از کارگران را می گفتند. این موضوع برای من معمایی شده بود ، تا یانکه در یکی از دیدارهایی که با ایشان داشتم ، موضوع را مطرح کردم. ایشان در جواب گفتند:

- من می خواهم ببینم که اگر کارگران پایگاه هم با شما کار داشته باشند شما جوابشان را می دهید و یا اینکه هرکه درجه اش بالا باشد و پست مناسبی داشته باشد جواب تلفن را می دهید.

حتی برای پدرش هم پارتی بازی نکرد!!!

راوی:ستوان هوشنگ آل ابراهیم-برگرفته از کتاب پرواز تا بینهایت

زمانی که عباس فرمانده پایگاه اصفهان بود ، پدرش مرحوم حاج اسماعیل بابایی ، گاهی برای دیدن او به اصفهان می آمد . یک شب عباس در منزل ما بود که پدرشان آمدند. پس از صرف شام ، حاج اسماعیل گفت:

- عباس جان ! امروز یکی از دوستان اصفهانی من که تو هم او را می شناسی از من تقاضایی کرده است.

عباس درحالی که در مقابل پدر متواضعانه نشسته بود گفت :

- چه تقاضایی پدرجان !

حاج اسماعیل گفت :

- این بنده خدا پسرش به خدمت سربازی رفته و اکنون در پایگاه نیروی زمینی کرمان مشغول خدمت است . از من خواسته که اگر ممکن است از تو بخواهم تا او را به اصفهان منتقل کنی ، البته می دانم که تو از این کارها نمی کنی ، ولی چون خیلی اصرار کرد قول دادم تا این موضوع را به تو بگویم.اگر امکان دارد این کار را انجام بده.

چون عباس احترام خاصی برای پدرش قائل بود ، تصور کردم که در آن لحظه با گفتن کلمه ((چشم)) موضوع را پایان می دهد ، ولی حدس من درست نبود. او بنابر عادتی که داشت دستی بر سر کشید و با احترام گفت :

- پدر جان ! شما که خودتان می دانید من هرگز از این کارها نکرده ام و نخواهم کرد. من اهل پارتی بازی نیستم . پس ، از شما خواهش می کنم اصرار نکنید که بیش از این شرمنده می شوم.وقتی که جوان های این مردم در مناطق جنگی اسلحه بدست ، درحال نبرد با دشمنان دین و مملکت ما هستند ، من چطور می توانم فرزند این آقا را از کرمان به اصفهان بیاورم. نه ، من تبعیض قائل نمیشوم.

حاج اسماعیل که با خلق و خوی عباس آشنایی کامل داشت دیگر اصرار نکرد. عباس برای اینکه خاطر پدر مکدّر نشود گفت :

- پدرجان ! می دانی که من شما را چقدر دوست دارم و خودت مرا می شناسی... .

پدر حرف عباس را قطع کرد و گفت:

- می دانم پسرم.

سپس هر دو لبخندی زدند و به گونه ای که گویا بخواهند چیزی به هم بگویند ، در چشمان یکدیگر خیره شدند.

منبع:وبلاگ امام منجی

در امتنحانات رفوزه می شوی

راوی:مرحوم حاج اسماعیل بابایی-برگرفته از کتاب پرواز تا بینهایت

بعداز ظهر یکی از روزهای پاییزی ، که تازه چند ماهی از شروع اولین سال تحصیلی ابتدایی عباس می گذشت ، او را به محل کارم در بهداری شهرستان قزوین برده بودم . در اتاق کارم به عباس گفتم :پسرم پشت این میز بنشین و مشقهایت را بنویس.

سپس جهت تحویل دارو به انبار رفتم و پس از دریافت و بسته بندی ، آنها را برای جدا کردن و نوشتن شماره به اتاق کارم آوردم . روی میز به دنبال مداد می گشتم . دیدم عباس با مداد من مشغول نوشتن مشق است ، پرسیدم:عباس ! مداد خودت کجاست؟

گفت:در خانه جا گذاشتم.

به او گفتم :پسرم این مداد از اموال اداری است و با آن باید فقط کارهای مربوط به اداره انجام داد. اگر مشق هایت را با آن بنویسی ممکن است در آخر سال رفوزه شوی.

او چیزی نگفت.چند دقیقه بعد دیدم بی درنگ مشق خود را خط زد و مداد را به برگرداند.

منبع:وبلاگ امام منجی

به دنبال ما می دوید و پوزش می خواست

راوی:پرویز سعیدی-برگرفته از کتاب پرواز تا بینهایت

یک  روز در کلاس هشتم درس می خواندیم ، هنگام عبور از محلّه ((چگینی)) که از توابع شهرستان قزوین است ، یکی از نوجوانان آن جا بی جهت به ما ناسزا گفت و این باعث شد تا با او گلاویز شویم . ما با عباس سه نفر بودیم و در برابرمان یک نفر . عباس پیش آمد و برخلاف انتظار ما، که توقع داشتیم او به یاریمان بیاید ، سعی کرد تا ما را از یکدیگر جدا کند وبه درگیری پایان دهد ، وقتی تلاش خود را بی نتیجه دید ، ناگهان قیافه ای بسیار جدی گرفت و در جانبداری از طرف مقابل ، با ما درگیر شد. من و دوستم از حرکت عباس به خشم آمده بودیم ، به درگیری خاتمه دادیم و به نشانه اعتراض ، از او قهر کردیم . سپس بی آنکه به او اعتنا کنیم ، راهمان را در پیش گرفتیم ، امّا او در طول راه به دنبال ما می دوید و فریاد می زد :

-مرا ببخشید، آخر شمات دو نفر بودید و این انصاف نبود که یک نفر را کتک بزنید.

منبع:وبلاگ امام منجی

غذای امام علی (ع)

سويد بن غفله گفت: روزي وارد مقر حكومت علي بن ابيطالب عليه السّلام شده و به محضرش شرفياب شدم و ديدم كه بر سر سفره غذا نشسته 

ولي فقط ظرفي ماست بسيار ترش كه بوي ترشي آن به مشام مي رسيد و مقداري نان خشك كه پوست هاي جو در آن آشكار است در آن مي باشد، 

و آن حضرت نان را با زانوي خود تكه مي كند و درون ماست مي گذارد و بعد ميل مي كند! حضرت مرا كه ديد فرمود: نزديك بيا و از غذاي ما بخور! 

گفتم: من روزه هستم. فرمود: 
از پيامبر (صلی الله علیه و آله) شنيدم كه فرمود: كسي كه روزه باشد و غذایي ببيند و ميل به آن پيدا كند اما بخاطر روزه دار بودن از آن نخورد 

خداوند از غذا و شراب بهشت به او مي خوراند. من به كنيز آن حضرت كه در همان نزديكي ايستاده بود رو كرده و گفتم: واي بر تو اي فضه! آيا از خدا نمي ترسيد! 

چرا براي اين پيرمرد غذاي مناسبي فراهم نمي كنيد تا او مجبور شود چنين غذایي بخورد؟ فضه گفت: او چنين اجازه اي به ما نمي دهد. 

در اين وقت حضرت به من فرمود: به فضه چه گفتي؟ من آنچه به او گفته بودم عرض كردم. حضرت فرمود: پدر و مادرم فداي آن كسي ( يعني
رسول خدا صلی الله علیه و اله

كه غذائي برايش فراهم نكردند و هيچگاه سه روز پشت سر هم نان گندم نخورد تا از دنيا رفت!.

داستان امام علی (ع)

کتاب: فروغ ولايت ص 111 
نويسنده : استاد جعفر سبحانى

پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم :
«على (ع) در اجراى دستور خدا بسيار دقيق وسخت گير است و هرگز تملق و مداهنه در زندگى او راه ندارد.»

كسانى كه در زندگى هدف مقدسى را دنبال مى ‏كنند و براى وصول به آن شب و روز مى ‏كوشند ، در برابر امورى كه با هدف آنان اصطكاك داشته باشد نمى ‏توانند بى طرف بمانند. اين افراد در طى مسير خود تا هدف ، مهر و علاقه گروهى و قهر و غضب گروه ديگرى را بر مى انگيزند. در اين راه پاكدلان و روشن ضميران فريفته دادگرى وسختگيري هاى او مى ‏شوند ولى افراد بى تفاوت و غير مسلكى از تضييقات و عدالت او ناراحت مى‏ گردند.

گروهى كه با نيك و بد گرم مى‏ گيرند و با مسلمان و غير مسلمان مى ‏سازند و نمى ‏خواهند خشم و كينه احدى را بر انگيزند ، نمى ‏توانند افراد هدفمند و مسلكى باشند. زيرا سازشكارى با تمام طبقات ، جز نفاق و دو رويى نيست. 

در دوران حكومت اميرمؤمنان - عليه السلام شخصى فرماندار محل خود را ستود و گفت كه همه طبقات از او راضى هستند. امام - عليه السلام فرمود : معلوم مى‏ شود كه وى فرد عادلى نيست ، زيرا رضايت همگانى حاكى از سازشكارى و نفاق و عدم دادگرى اوست ، والا همه افراد از او راضى نمى‏ شوند.

امير مؤمنان - عليه السلام يكى از آن مردان است كه مهر وعاطفه دادگران پارسا و افتادگان پاكدل را برانگيخت و متقابلا شعله خشم و غضب حريصان و قانون شكنان را در سينه هاشان بر افروخت.

آوازه عدالت و تقيد شديد امام - عليه السلام به رعايت اصول و قوانين ، مخصوص به دوره حكومت او نيست. اگر چه بيشتر نويسندگان و گويندگان ، هنگامى كه از دادگرى و پارسايى امام سخن مى ‏گويند ، غالبا به حوادث دوران حكومت او تكيه مى ‏كنند ، زيرا زمينه بروز اين فضيلت عالى انسانى در دوران حكومت آن حضرت بسيار مهيا بود. اما عدالت و دادگرى امام - عليه السلام و سختگيرى و تقيد كامل او به رعايت اصول ، از عصر رسالت ، زبانزد خاص وعام بود. از اين رو ، افرادى كه تحمل دادگرى امام را نداشتند ، گاه و بيگاه ، از حضرت على - عليه السلام به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم شكايت مى ‏بردند و پيوسته با عكس العمل منفى پيامبر ، و اينكه حضرت على - عليه السلام در رعايت قوانين الهى سر از پا نمى ‏شناسد ، روبرو مى ‏شدند. در تاريخ زندگانى امام - عليه السلام در عصر رسالت‏ حوادثى چند به اين مطلب گواهى مى ‏دهد و ما براى نمونه دو حادثه را در اينجا نقل مى ‏كنيم :

1 - در سال دهم هجرت كه پيامبر گرامي صلى الله عليه و آله و سلم عزم زيارت خانه خدا داشت ‏حضرت على - عليه السلام را با گروهى از مسلمانان به يمن اعزام كرد. حضرت على - عليه السلام مامور بود در بازگشت از يمن پارچه هايى را كه مسيحيان نجران در روز مباهله تعهد كرده بودند از ايشان بگيرد وبه محضر رسول خدا برساند. او پس از انجام ماموريت آگاه شد كه پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله و سلم رهسپار خانه خدا شده است. از اين جهت مسير خود را تغيير داد و رهسپار مكه شد. آن حضرت راه مكه را به سرعت مى ‏پيمود تا هرچه زودتر به حضور پيامبر برسد و به همين جهت پارچه‏ ها را به يكى از افسران خود سپرد و از سربازان خويش فاصله گرفت تا در نزديكى مكه به حضور پيامبر رسيد. حضرت از ديدار او فوق العاده خوشحال شد و چون او را در لباس احرام ديد از نحوه نيت كردن او جويا شد. حضرت على - عليه السلام گفت : من هنگام احرام بستن گفتم بار الها ! به همان نيتى احرام مى ‏بندم كه پيامبر احرام بسته است.

حضرت على - عليه السلام از مسافرت خود به يمن و نجران و پارچه هايى كه آورده بود به پيامبر گزارش داد و سپس به فرمان آن حضرت به سوى سربازان خود بازگشت تا به همراه آنان مجددا به مكه باز گردد. وقتى امام - عليه السلام به سربازان خود رسيد ، ديد كه افسر جانشين وى تمام پارچه ‏ها را در ميان سربازان تقسيم كرده است و سربازان پارچه‏ ها را به عنوان لباس احرام بر تن كرده ‏اند. حضرت على - عليه السلام از عمل بى مورد افسر خود سخت ناراحت‏ شد وبه او گفت :
چرا پيش از آنكه پارچه‏ ها را به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم تحويل دهيم آنها را ميان سربازان تقسيم كردى؟
وى گفت : سربازان شما اصرار كردند كه من پارچه ‏ها را به عنوان امانت ميان آنان قسمت كنم و پس از مراسم حج ، همه را از آنان باز گيرم. حضرت على - عليه السلام پوزش او را نپذيرفت و گفت : تو چنين اختيارى نداشتى.
سپس دستور داد كه پارچه‏ هاى تقسيم شده تماما جمع آورى شود تا در مكه به پيامبر گرامى تحويل گردد. (1)

گروهى كه پيوسته از عدل و نظم و انضباط رنج مى ‏برند و مى‏ خواهند كه امور همواره بر طبق خواسته‏ هاى آنان جريان يابد به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم رسيدند و از انضباط و سختگيرى حضرت على - عليه السلام شكايت كردند.
ولى آنان از اين نكته غفلت داشتند كه يك چنين قانون شكنى و انعطاف نابجا ، به يك رشته قانون شكني هاى بزرگ منجر مى ‏شود.

از ديدگاه امير مؤمنان - عليه السلام يك فرد خطاكار (خصوصا خطاكارى كه لغزش خود را كوچك بشمارد) مانند آن سوار كارى است كه بر اسب سركش و لجام گسيخته اى سوار باشد كه مسلما چنين مركب سركشى راكب خود را در دل دره و بر روى صخره ‏ها واژگون مى ‏سازد. (2)

مقصود امام از اين تشبيه اين است كه هرگناهى ، هرچند كوچك باشد ، اگر ناچيز شمرده شود گناهان ديگرى را به دنبال مى ‏آورد و تا انسان را غرق گناه نسازد و در آتش نيفكند دست از او بر نمى ‏دارد. از اين جهت ‏بايد از روز نخست پارسايى را شيوه خويش ساخت و از هر نوع مخالفت ‏با اصول و قوانين اسلامى پرهيز كرد.

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم كه از كار حضرت على - عليه السلام و دادگرى او كاملا آگاه بود يكى از ياران خود را خواست و به او گفت كه ميان اين گروه شاكى برو و پيام زير را برسان : 
از بدگويى در باره حضرت على - عليه السلام دست ‏بر داريد كه او در اجراى دستور خدا بسيار دقيق و سختگير است و هرگز در زندگانى او تملق و مداهنه وجود ندارد.

2 - خالد بن وليد از سرداران نيرومند قريش بود. او در سال هفتم هجرت از مكه به مدينه مهاجرت كرد وبه مسلمانان پيوست. ولى پيش از آنكه به آيين توحيد بگرود كرارا در نبرد هايى كه از طرف قريش براى برانداختن حكومت نو بنياد اسلام برپا مى ‏شد شركت مى ‏كرد. هم او بود كه در نبرد احد بر مسلمانان شبيخون زد و از پشت‏ سر آنان وارد ميدان نبرد شد و مجاهدان اسلام را مورد حمله قرار داد. اين مرد پس از اسلام نيز عداوت و دشمنى حضرت على - عليه السلام را فراموش نكرد و بر قدرت بازوان و شجاعت‏ بى نظير امام رشك مى ‏برد.
پس از درگذشت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، به دستور خليفه وقت تصميم بر قتل حضرت على - عليه السلام گرفت ولى به عللى موفق نشد. (3)

احمد بن حنبل در مسند خود مى ‏نويسد : 
پيامبر اكرم حضرت على را در راس گروهى كه در ميان آنان خالد نيز بود به يمن اعزام كرد. ارتش اسلام در نقطه ‏اى از يمن با قبيله بنى زيد به نبرد پرداخت و بر دشمن پيروز شد و غنايمى به دست آورد. روش امام - عليه السلام در تقسيم غنايم مورد رضايت ‏خالد واقع نشد و براى ايجاد سوء تفاهم ميان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم وحضرت على - عليه السلام نامه اى به رسول خدا نوشت و آن را به بريده سپرد تا هرچه زودتر به حضور پيامبر برساند. 
بريده مى ‏گويد : من با سرعت‏ خود را به مدينه رسانيدم و نامه را تسليم پيامبر كردم. آن حضرت نامه را به يكى از ياران خود داد تا براى او بخواند. چون قرائت نامه به پايان رسيد ، ناگهان ديدم كه آثار خشم در چهره پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ظاهر شد. 
بريده مى ‏گويد : از آوردن چنين نامه اى سخت پشيمان شدم و براى تبرئه خود گفتم كه به فرمان خالد به چنين كارى اقدام كرده ‏ام ومرا چاره اى جز پيروى از فرمان مقام بالاتر نبود. 
او مى ‏گويد : پس از خاتمه كلام من لحظاتى سكوت بر مجلس حكومت كرد.
ناگهان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم سكوت را شكست و فرمود : 
درباره على بدگويى مكنيد : «فانه مني و انا منه و هو وليكم بعدي‏» 
او از من و من از او هستم و او زمامدار شما پس از من است.

بريده مى ‏گويد : من از كرده خود سخت نادم شدم و از محضر رسول خدا درخواست كردم كه در حق من استغفار كند.
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود تا على نيايد و به چنين كارى رضا ندهد هرگز در حق تو طلب آمرزش نخواهم كرد. ناگهان حضرت على - عليه السلام رسيد و من از او درخواست كردم كه از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خواهش كند كه در باره من طلب آمرزش كند. (4) اين رويداد سبب شد كه بريده دوستى خود را با خالد قطع كند و دست ارادت و اخلاص به سوى حضرت على - عليه السلام دراز كند تا آنجا كه پس از درگذشت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، وى با ابوبكر بيعت نكرد و يكى از آن دوازده نفرى بود كه ابوبكر را در اين مورد استيضاح كرد و او را به رسميت نشناخت. (5)

پى ‏نوشت ‏ها :

1- بحار، ج‏21، ص 385
2- الا وان الخطايا خيل شمس حمل عليها اهلها و خلعت لجمها فتقحمت‏بهم في النار. نهج البلاغه، خطبه‏16
3- شرح اين واقعه در بخش چهارم از زندگانى امير المؤمنين - عليه السلام، كه مربوط به دوران زندگى امام - عليه السلام پس از رحلت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم است، آمده است.
4- اسد الغابة، ج‏1، ص‏176، والدرجات الرفيعة، ص 401. 
5- رجال مامقانى، ج‏1، ص‏199 به نقل از احتجاج

مادر امام زمان کیست؟

مادر امام زمان (علیه السلام) نرجس خاتون دختر یوشعا پسر قیصر روم از نسل شمعون یکى از حواریین حضرت عیسى (علیه السلام) است که به دنبال یک سلسله وقایع معجزه آسا از روم به سامرّا مى آید و سپس به افتخار همسرى ...


ادامه نوشته

10داستان کوتاه درباره ی خدا

۱۰داستان کوتاه و زیبا را برایتان آماده کردم...

فیل در تاریکی

خدا را میتوانی ببینی

و...

فرمتــ: پی دی اف

 

دانلود

با تشکر از سجّـــاد جـوادی

 

داستانی محرمی

 

از وقتی که شوهرش را همراه و همدل خودش دیده بود شروع کرده بود به گرفتن مراسم «عروسی حضرت قاسم». خودش بارها از این مراسم حاجت روا شده بود. بعد از آن نیت کرده بود….

6c4efecc6719ac4fd902b0355e39bab1 داستانی محرمی

 

ادامه نوشته

تولد امام زمان )عج(

دوازدهمين پيشواي معصوم (ع)، حضرت حجة بن الحسن المهدي امام زمان (عج)، در نيمه شعبان سال 255 هجري در شهر سامّراء ديده به جهان گشود. او همنام پيامبر اسلام(ص) و هم كنيه آن حضرت (ابوالقاسم) است. پدر بزرگوارش، پيشواي يازدهم، حضرت امام حسن عسكري ع و مادرش بانوي گرامي، «نرجس» است كه به نام ريحانه، سوسن، صفيل نيز از او ياد شده است. نرجس خاتون از نظر فضيلت و معنويت تا آن حد والا بود كه «حكيم» خواهر امام هادي ع كه خود ازبانوان عاليقدر خاندان امامت بود، او را سر آمد و سرور خاندان خويش و خود را خدمتگزار او ميناميد. 
امام زمان (عليه السلام) در چه شرايطي و چگونه متولد شدند؟ 
شرايط زمان تولد امام زمان (عليه السلام) شرايط عادي نبود، زيرا طبق روايات منقول از پيامبر اسلام (صلي الله عليه وآله وسلم) مهدي آل محمد (عليه السلام)ـ آن كه ستمگران را نابود و زمين را پر از عدل و داد مي كند ـ فرزند امام حسن عسكري (عليه السلام) است. از اين رو دستگاه خلافت عباسي امام حسن عسكري (عليه السلام) را در شهر سامرا تحت نظر داشت، و منتظر بود تا اگر فرزندي از ايشان به دنيا آيد، او را بكشد، همان گونه كه فرعون، در كمين بود تا اگر حضرت موسي (عليه السلام) به دنيا آيد، او را به قتل برساند. در اين شرايط خفقان و غير عادي، حضرت مهدي (عليه السلام) مخفيانه به دنيا آمدند. 
جريان تولد حضرت را حكيمه خاتون، دختر امام جواد (عليه السلام) و عمه ي امام حسن عسكري (عليه السلام) اين گونه بازگو كرده است: «ابو محمد امام حسن عسكري (عليه السلام)شخصي را دنبال من فرستاد كه امشب ـ شب نيمه ي شعبان ـ براي افطار نزد ما بيا، زيرا خداوند امشب حجتش را آشكار مي كند. پرسيدم اين مولود از چه كسي است؟ حضرت فرمود: از نرجس خاتون. عرض كردم: من در نرجس خاتون آثار بارداري نمي بينم حضرت فرمود: موضوع همين است كه گفتم. 
من در حالي كه نشسته بودم، نرجس آمد و كفش مرا از پايم بيرون آورد و فرمود: بانوي من حالتان چطور است؟ گفتم: تو بانوي من و خانواده ام هستي. او از سخن من تعجب كرد و ناراحت شد و فرمود: اين چه سخني است؟ گفتم: خداوند در اين شب به تو فرزندي عطا مي كند كه سرور و آقاي دنيا و آخرت خواهد شد. نرجس خاتون از اين سخن من خجالت كشيد. 
بعد از افطار و نماز عشا به بستر رفتم. چون پاسي از نيمه ي شب گذشت، برخاستم و نماز شب را به جا آوردم، بعداز تعقيب نماز به خواب رفتم و دوباره بيدار شدم. در اين هنگام، نرجس نيز بيدار شد و نماز شب را به جا آورد. سپس از اتاق بيرون رفتم، تا از طلوع فجر باخبر شوم; ديدم فجر اول طلوع كرده و نرجس در خواب است. در اين حال، به ذهنم خطور كرد كه چرا حجت خدا آشكار نشد؟! نزديك بود شكي در دلم ايجاد شود كه ناگهان حضرت امام حسن عسكري (عليه السلام) از اتاق مجاور صدا زدند: اي عمه! شتاب مكن كه موعود نزديك است. من مشغول خواندن سوره «الم سجده» و «يس» شدم. در اين هنگام ناگهان نرجس خاتون با ناراحتي از خواب بيدار شد. من او را به سينه چسباندم و نام خدا را بر زبان جاري كردم. امام حسن عسكري (عليه السلام) فرمود: سوره ي قدر را برايش بخوان. آن سوره را خواندم و از نرجس پرسيدم: حالت چطور است؟ گفت: آنچه مولايت فرموده بود ظاهر شد. من دوباره سوره ي قدر را خواندم. كودك نيز در شكم مادر، همراه من سوره ي قدر را خواند كه من ترسيدم. در اين هنگام پرده ي نوري ميان من و او كشيده شد، ناگاه متوجه شدم كودك ولادت يافته است. چون جامه را از روي نرجس برداشتم، آن مولود سر به سجده گذاشته و مشغول ذكر خدا بود. هنگامي كه او را برگرفتم، ديدم پاك و پاكيزه است. در اين موقع حضرت امام حسن عسكري (عليه السلام) صدا زدند: عمه! فرزندم را نزد من بياور. وقتي نوزاد را نزد حضرت بردم، وي را در آغوش گرفت، و بر دست و چشم كودك دست كشيد و در گوش راستش اذان و در گوش چپش اقامه گفت و فرمود: فرزندم! سخن بگو! پس آن طفل گفت: 

« اشهد انّ لا اله الا الله و اشهد انّ محمداً رسول الله 
»
 پس از آن به امامت اميرالمؤمنين (عليه السلام) و ساير امامان معصوم (عليهم السلام) شهادت داد و چون به نام خود رسيد فرمود: 

«
 اللهم انجزلي وعدي و اتمم لي امري و ثبت و طأتي واملاء الارض بي عدلا و قسطاً 
»
 
« 
پروردگارا! وعده ي مرا قطعي گردان و امر مرا به اتمام رسان، و مرا ثابت قدم بدار، و زمين را به وسيله ي من از عدل و داد پر كن.» 
در روايت ديگري آمده است: چون حضرت مهدي (عليه السلام) متولّد شد، نوري از او ساطع گرديد كه به آفاق آسمان پهن شد، و مرغان سفيد را ديدم كه از آسمان به زير مي آمدند و بال هاي خود را بر سر و روي و بدن آن حضرت مي ماليدند و پرواز مي كردند. پس امام حسن عسكري (عليه السلام) مرا آواز داد كه اي عمه! فرزند را برگير و نزد من بياور، چون برگرفتم، او را ختنه كرده و ناف بريده و پاك و پاكيزه يافتم و بر ذراع راستش نوشته شده بود: 

«جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل كان زهوقاً»
 بحارالانوار، ج 51، ص 19، منتهي الامال، ج 2، ص 285، غيبت شيخ طوسي ص 141.

دانلود کتاب راوی ( آموزش داستان نویسی )

راوی

نام کتاب :  راوی  ( آموزش داستان نویسی )

نویسنده : وحید رنجبر

ناشر : پارس بوک

زبان کتاب :  پارسی

تعداد صفحه :  ۷۲

قالب کتاب : PDF

حجم فایل :  ۶۳۲   کیلوبایت

دانلود کتاب در ادامه مطلب

ادامه نوشته