راوی:ستوان هوشنگ آل ابراهیم-برگرفته از کتاب پرواز تا بینهایت
زمانی که عباس فرمانده پایگاه اصفهان بود ، پدرش مرحوم حاج اسماعیل
بابایی ، گاهی برای دیدن او به اصفهان می آمد . یک شب عباس در منزل ما بود که
پدرشان آمدند. پس از صرف شام ، حاج اسماعیل گفت:
- عباس جان ! امروز یکی از دوستان اصفهانی من که تو هم او را می شناسی
از من تقاضایی کرده است.
عباس درحالی که در مقابل پدر متواضعانه نشسته بود گفت :
- چه تقاضایی پدرجان !
حاج اسماعیل گفت :
- این بنده خدا پسرش به خدمت سربازی رفته و اکنون در پایگاه نیروی
زمینی کرمان مشغول خدمت است . از من خواسته که اگر ممکن است از تو بخواهم تا او را
به اصفهان منتقل کنی ، البته می دانم که تو از این کارها نمی کنی ، ولی چون خیلی
اصرار کرد قول دادم تا این موضوع را به تو بگویم.اگر امکان دارد این کار را انجام
بده.
چون عباس احترام خاصی برای پدرش قائل بود ، تصور کردم که در آن لحظه
با گفتن کلمه ((چشم)) موضوع را پایان می دهد ، ولی حدس من درست نبود. او بنابر
عادتی که داشت دستی بر سر کشید و با احترام گفت :
- پدر جان ! شما که خودتان می دانید من هرگز از این کارها نکرده ام و
نخواهم کرد. من اهل پارتی بازی نیستم . پس ، از شما خواهش می کنم اصرار نکنید که
بیش از این شرمنده می شوم.وقتی که جوان های این مردم در مناطق جنگی اسلحه بدست ،
درحال نبرد با دشمنان دین و مملکت ما هستند ، من چطور می توانم فرزند این آقا را
از کرمان به اصفهان بیاورم. نه ، من تبعیض قائل نمیشوم.
حاج اسماعیل که با خلق و خوی عباس آشنایی کامل داشت دیگر اصرار نکرد.
عباس برای اینکه خاطر پدر مکدّر نشود گفت :
- پدرجان ! می دانی که من شما را چقدر دوست دارم و خودت مرا می
شناسی... .
پدر حرف عباس را قطع کرد و گفت:
- می دانم پسرم.
سپس هر دو لبخندی زدند و به گونه ای که گویا بخواهند چیزی به هم
بگویند ، در چشمان یکدیگر خیره شدند.
منبع:وبلاگ امام منجی